آینازآیناز، تا این لحظه: 10 سال و 11 ماه و 6 روز سن داره

فرشته کوچک زندگی ما

بدون عنوان

دخترم.... آدم ها آرزوهای خیلی بزرگی دارند توی زندگیشون.... اما مادرها بزرگترین آرزوهاشون رو برای فرزندشون دارند... آیناز  مادر آخ که اگر بدونی چه آرزوهای بزرگی دارم برایت... همه وجــودم تویی....هر چه میخواهم برای توست.... مــادر که باشی آرزوهای خودت کم رنگ میشه ... اگر یه روز یه چراغ جادو پـیدا کنم و از توش یه غول آرزوها بیاد بیرون و بگه چی میخوای اول میگــم دختــرم ....و بعدش باز هم میگــم دختــرم .... نمیدونم کدوم یکی از این آرزوهای بزرگ برآورده میشه اما به یه چیزی ایــمان دارم و اون ایـنه که ....  آرزوهای بزرگ من در برابر بزرگی و عظمت خداوند خیلی کوچک است.... و اینک...
22 مرداد 1392

بدون عنوان

  آیناز من !تو سه ماهی که با هم گذروندیم روزا و شبا...خیلی خیلی زود گذشت...و من با تو بودن و تجربه کردم مهمتر از همه مادر بودن و چشیدم و تازه خودم و شناختم...وااااااااای اصلا باورم نمیشه 3 ماه شده!   ایناز هیچ وقت تا این حد  شاد نبودم و مرتب روزا و شبایی که با هم داشتیم و از نظرم میگذرونم تا گذر ایام شیرینی شو از من نگیره...حالا دیگه خیلی بهت وابسته ام ...پاره تن جیگر جان   حالا دیگه به واسطه قدوم پر برکتت،اعتماد به نفسم هم زیاد شده.       خیلی دوستت دارم ...تا خدا.   دختر نازمن چند روزی میشه که که خنده های بی صدات تبدیل شده به با صدا و صدای ذوق کردنت که من...
20 مرداد 1392

بدون عنوان

روز واکسن : اولین روزی بودکه واسه واکسن می بردمت  ! سوار ماشین که شدی کم کم چشمات رو هم رفت و خوابت برد.. قربونت برم آخه الان وقت خوابه ؟!  رسیدیم... اول قد و وزن . تا گذاشتمت  روی ترازو از خواب پریدی و گریه سر دادی البته زودی ساکت شدی و آبروریزی راه ننداختی!! بعدشم قدت رو اندازه گرفتند مثل همیشه خدارو شکر همه چی خوب خوب . قدت ٦٠ و  وزنت ٥/٥   حالا نوبت واکسن.. با ترس و لرز شلوارتو در آوردم و پاهاتو سفت گرفتم و چشمامو بستم گریه ت رفت هوا.. نازت کرد م و آروم شدی که واکسن بعدی فرو رفت...  اشکت در اومده بود.. قربونت برم.. اشکالی ند...
12 مرداد 1392

بدون عنوان

دیروز موقع اومدن از  خونه مامان جون  این عکس رو گرفتیم و شما خواب تشریف داشتین هیشکی ندونه خیال میکنن از اولش خواب بودی و این قد مظلوم نه خیر باید به اطلاع دختر نازم بگم از وقتی وارد خونه شدیم شما گریه می کردی و تو ماشین  موقع برگشتن خوابیدی ...
11 مرداد 1392